...
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
...
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
...
من روزی که شروع به ساختن این بلاگ کردم در حال آموختن بودم! دوست داشتم جایی داشته باشم که همه تجربیاتم رو بنویسم و سانسور نکنم، اما نشد خیلی!
دلم میخواست زندگیم رو بنویسم ، همین طور یک قصه بگم شایدم تاریخچه ...
برای همین اسمش رو گذاشتم هیستوق ( histoire )
امروز یکی از دوستای خیلی خوب و قدیمی کامنتی گذاشته بودن که واقعا منو خجالت زده کردن .
نمی دونم چی باید بگم
آرزوی شادکامی دارم براشون
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
امروز با اعصاب داغون از خونه زدم بیرون. از ماجرای دیشب حالم به اندازه کافی بد بود، اخبار المپیک هم دیگه اوضاع رو خرابتر کرد. بیچاره بهداد سلیمی!
اومدم موزیک گوش بدم که تغییری بوجود بیاد و فراموش کنم مثلا....
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هَزار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
با یار شکر لب و گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
....
اینم شد حکایت امروز ما
امروز روز تولد لیلای آزاد هست اما من گمش کردم
تولدش مبارک
اما کاش میتونستم مستقیم بهش بگم
حیف شد فرصت فوق العاده ای رو از دست دادم!