گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

بر گرفته از "کشور من"

به طور کاملا اتفاقی وبلاگی رو خواندم که نمی توانم هیجانم را از اینکه چقدر به حرفهایی که من می خواهم بزنم نزدیک است، پنهان کنم! 

 

دیگر حرفی برای گفتن نمانده!!

بابا چقدر دروغ ! سرچشمه همه زشتیها دروغه! 

دروغ می گیم به بقیه از ترس! 

به خودمون دروغ میگیم تا وجدانمون رو راحت کنیم  

 

مصلحت آمیزش میگن اشکالی نداره. خوب٬ کی مصلحتش رو معلوم میکنه، مصلحت کی؟ من؟ تو؟  مصلحت هر کسی با بقیه فرق داره خوب ... 

 

بزرگان که این طوری باشند وای به حال بقیه آدمها 

 

همینه که اخلاق اینقدر پایین اومده ! طرف میگه میخوام بچه ام رو طوری بار بیارم که بزن بهادر باشه!!! گرگ باشه؟ 

 

خوبه حالا گرگ شده دیگه! رفته زده جوون مردم رو کشته اعدامش کردند 

حالا هم کلی آدم ٬خوشحال میرند مراسم اعدامش رو نگاه میکنن، فیلم اکشنه دیگه 

 

بابا پاشیم جمع کنیم با این موعظه هامون، ول معطلیم به خدا!!!!!!!!!!!!

......به این سیستم یک ساعت نشستم نوشتم 

همش دود شد رفت هوا

درود 

 دیر زمانی است که میخواهم دنباله ماجرایش را بنگارم. ولی به خاطر بیماری مزمن خود سانسوری دشوار است. 

  وادار به جابجایی شدم. اینک امیدوارم که بتوانم ....

 

یادآوری کنم آنچه گذشت بر او 

 

جوانکی خام اهل دهکده ای نا آشنا و دور از دسترس و دور از هیاهو، هوای تغییر به سرش زد و قدم در راه بی بازگشت نهاد. 

راهی شهری شلوغ و پر دوز و کلک شد. فریب زرق و برق خورده بود.

مشغول کاری سخت و در فکر آموختن بود. دوستانی پیدا کرد. عاشق شد و فارق شد و ... سعی کرد سری در سرها درآورد. 

 

"عشقهایی کز پی رنگی بود          عشق نبود عاقبت ننگی بود"  

 

زمانی که داشت سرزمین مادریش راترک میکرد فکرش را هم نمی کرد که چنین شود. آرزوها در سر داشت. در گذر زمان فهمید که باید آرزوهایش را تغییر دهد.  

 

روزگار سختی است. اینقدر از این و آن دروغ شنیده است که حتی به حرفهای خودش هم باور ندارد

...