گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

دیوونگی

من یه دیوونم , وقته شه عاقل شم
تو ته خوبی , حق بده عاشق شم
عمرمو گشتم تا که تو پیداشی
هیچی نمیفهمم فقط میخوام باشی

دلتنگی

دلم برات تنگ شده جونم

میخوام ببینمت نمیتونم

خوشبختی!

می خواستم بهت بگم چقدر پریشونم 
دیدم خودخواهیه دیدم نمی تونم 
تحمل می کنم بی تو به هر سختی 
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی 

به شرطی بشنوم دنیات آرومه 
که دوسش داری از چشمات معلومه 
یکی اونجاست شبیه من یه دیوونه 
که بیشتر از خودم قدرتو میدونه 

چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم 
تو میخندی چه شیرینه    گذشتن تازه می فهمم تازه میفهمم 


تو رو می خوام تموم زندگیم اینه 
دارم میرم ته دیوونگیم اینه 

نمیرسه به تو حتی صدای من 
تو خوشبختی همین بسه برای من 
چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم 
تومیخندی چه شیرینه گذشتن تازه می فهمم تازه میفهمم

وجود

" چه معجزه ای است وجود انسان دیگری را دوست داشتن! "

incognitio

و دوباره با خودش فکر میکنه:

به هر حال بازم خوشاینده و بودنش از نبودنش به مراتب بهتره.

ریسکش رو هم با جون و دل میپذیره....

تو این سالها که ازش خبری نبود ، مشغول یک زندگیه آرام، تو یه گوشه دنج بود

ولی هیچ چیز رو فراموش نکرده بود و منتظر فرصت مناسب

دوباره آرزوهاش یادش میاد و فکر میکنه چه کارایی رو میتونسته که نکرده


دوست!

پسر با خودش فکر میکنه : 


" رفتن گام تو تکرار کنان خیلی آزارم میداد، نمیدونم از اینکه خانه ما سیب نداشت رفتی یا چیز دیگه .

اما من رو سالها در حسرت گذاشت و 

در نهایت بعد از سالها بی خبری راه دیگری رو انتخاب کردم و به بن بست خوردم 

حالا شنیدن صدات هر چند خیلی خوشاینده، 

 اما...  "