گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

حد!

خیلی خیلی جالب است! 

 هر کس آشنایی مختصری با ایشان و نوشته هایشان  داشته باشد ، کاملا متوجه میشود که صحبتهای جدیدشان در نامه بسی ... بامزه است؟! 

شاید هم در این مدت ایشان 180 درجه تغییر کرده باشند و محیط جدید اثر خود را گذاشته باشد!! 

بسی منبسط خاطر گشتیم

مرگ!

دیگه خسته شدم بریدم مردم نمیدونم دیگه چی بگم چیکار کنم؟!! خفقان گرفتم

نظریه خلایق هر چه لایق !

بعضیا میگن که رفتارهای فردی آدمها و گاهی رفتارهای اجتماعی شون چهار مرحله تکاملی دارد! 

1- نمی دونیم و نمی تونیم

2- میدونیم اما نمی تونیم 

3- می دونیم و می تونیم - اینجا مرحله آگاهانه است 

4- نمی دونیم ولی عجیبه که می تونیم- این جاست که رفته تو نا خودآگاهمون  

 

داشتم به این فکر میکردم  یکهو یک نظریه متولد شد  ! 

آدما 4 دسته هستند : 

1- دانای توانا-خدایی هستند واسه خودشون- همیشه یادشان میرود چطوری به اینجا رسیده اند

2- نادان و ناتوان 

3- نادان و توانا 

4-  دانا و ناتوان

 

جالبه که هر کسی حتما چهار مرحله اول رو حتما میگذراند اما  در آخر جزء یک دسته از این آدما قرار میگیرد، از لحاظ اجتماعی ... 

یک عده خیلی میدونند و قدرت هم دارند ، هر کاری بخواهند،  میکنند  - اینها خیلی خوشحالند!

همین عده عاشق آدمهای نادان و ناتوان هستند ، واسه همین بهشان جیره بخور و نمیر میدهند-  و اینها خوشحالند چون نمیدانند! 

گروه اول همزمان یک عده دیگری را تربیت می کنند که نادان اما توانا باشند تا بشوند اهرم قدرتشان  که اینها هم خوشحالند همچنین! 

آخر سر ، سر  گروه چهارم که میدونند اما قدرت ندارند، بی کلاه میمونه ،  که همیشه زبان سرخ سر سبزشان را بر باد میدهد. چییییی شدددد....  

 اون گروه اول همیشه سعی میکنن تعداد گروه دوم و سوم رو زیاد کنند و همزمان اجازه تولد و شکل گیری دانای جدیدی رو نمیدهند. بهترین کار جهت پیشبرد اهداف این دسته تعطیلی آموزش  است. 

اما به دلایلی که نمیدونم چرا این گرو چهارم هم تقریبا هموزن گروه نادونای ناتوان هستند 

و اکثر این آدمها مراحل تکامل رو به اون ترتیب طی نمیکنند یا اصلن طی نمیکنند 

 

نظریه ای شدا!!  البته فکر نکنید فقط منظورم کشور خودمون اینجوری هست ها! نه! 

اینجاست که میفهمید توانا بود هر که دانا بود یعنی کشک!

مردم حواسم نیست !

اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاس من از مردن حراسم نیست یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم شاید مردم حواسم نیست

زمان؟!

زمان یعنی چه؟

سوال؟

مردی به نام استیو، برای انجام مصاحبه حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به جاى آن که سین جیم کند، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.

سوال این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى می کنید، ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.

یکى از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.

دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آینده شماست که حالا با او در دوران نامزدی به سر می برید؛ اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این 3 نفر کدام یک را سوار مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟

جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آید. پاسخ این بود: من سوئیچ ماشینم را می دهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد.
 

منبع :ع ص ر   ا ی ر ا ن

کرم درخت!

لعنت بر دیالوگی که بی موقع باز شود!

کاش همه منطقی بودند!

امروز یه جمله ای رو که خیلی باهاش موافقم ٬ اینجا دیدم. 

 

 "  کسی که بلند حرف میزند ، چیزی برای گفتن ندارد "  

 

در حقیقت من فکر میکنم وقتی جواب منطقی نداریم ، داد و بیداد راه میندازیم!!

سال نکو!

نوروز فرخنده باد