گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

تعطیل نکنید لطفا

قدیما یک دوستی پیدا کرده بودم اینجا هیلی خوب مینوشت و من معتادش بودم

هر چند یکبار موقع نوشتن آدرسش  اشتباه تایپی پیش میامد و هری دلم میریخت چون مینوشت وجود ندار.د یا عوض کرده

میترسیدم که ای وای یک دوست خوب رو گم کردم

آخرش ولی واقعا گمش کردم . صفحه اش هست خودش نمینویسه و من نگرانشم همیشه و دلم براش تنگ شده  امیدوارم جای بهتری و شرایط بهتری داشته باشه

حالا چی شد که این رو گفتم

تازگی خیلی به اون پیجه  معتاد شدم همونی ک پایینتر گفته بودم

با نویسنده اش زیاد آشنا نیستم ولی  متنش و افکارش رو دوست دلرم

داشتم میخوندمش که یهو نوشت  این وبلاگ وجود ندارد

اول فک کردم دوباره اشتباه تایپ کردم اما دیدم نه انگار یک طوری شده

ایشاله که طور خوبی شده باشه ولی من دوست دارم بخونمشون

کاش برگردند

همین

پرتقال خوب هنوز نیامده انگار

توی جاده بودم امروز

آقای راننده آهنگهای متنوعی گذاشت و منو قلقلک داد و رفتم سراغ قدیما... آخ چقدر دلتنگ شدم. اکثر پیجهایی که در جوانی میخواندیمشان و مینوشتند متروکه شده اند. و چه مطالب نغزی داشتند بعضیها

شاید نویسنده هاشون عاقبت به خیر شده باشند و اصلا اینجا رو فراموش کرده باشند که امیدوارم چنین باشد

یک روز بعد از ۱۱ یازده ۲۳

دیروز ساعتهای حوالی نمیدونم چی بود دوستم بهم گفت هی نیگاه کن ساعت رو الان ساعت ۱۱ و ۱۱ دقیقه روز ۱۱ ماه ۱۱ هست

به نظرم هر آرزویی کرده برآورده میشه امید وارم که بشه

البته اگر آرزوی مرگ من و نکرده باشه، چون دوست ندارم بمیرم

میگن روز مجردا اسم گذاری شده دیروز راسته؟

اگر مجرد دهه شصتی هستید ازدواج کنید به زوج ۵۰۰ م وام میدند. بگیرید نصف کنید بزنید به زخمتون بعد هم جدا شید راحت شید

باز هم یک روز خسته کننده دیگر و من همچنان در این ساعت منتظر، برای پولی که دادید اقلا ارزش قایل شوید

خوابم‌گرفته دارم جرت میزنم

میخواستم اینکارو قبول نکنما با این مواجبی که اینقدر کمه و دیر به دیر هم پرداخت میشود 

 کلا بیگاری محسوب می شود

راستی کسی میدونه که اینجا سرورش تو ایرانه یا نه؟

میانه میدانم آرزوست

نمی دونم چرا یکهو این عنوان اومد توی ذهنم و  نوشتمش

این روز ها به محض اینکه فراغتی (یک لحظه فکر کردم فراقتی) پیدا می شود مشغول خواندن میشم  از نوع بلاگی اش

یک جورایی دارم سرک میکشم  تو افکار بقیه ای که  حداقل یک جای مشترکی باهاشون دارم

هر چی  می خونم  بیشتر یه این نتیجه می رسم که واسه خیلی هامون اینجا یک کنج خلوتی است فارغ  از چشم نامحرم ، حرفهایی که دلمون میخواد رو بنویسیم و راستش رو بخواهید من فقط برای خودم نمی نویسم ، بقیه رو نمیدونم. 

البته من بیشتر پیجهایی رو میخونم که روزمره می نویسند 

 تازگی  ییج  جذابی رو  پیدا کردم که تو هر فرصتی میرم‌میخونمشون ،  واقعا با همه بیگانگی نزدیکی فراوانی احساس می کنم 

 شاید به خاطر یکسان بودن تجربیات از لحاظ دوره زندگی باشه نمیدونم

دلم‌می خواست از یکیشون  اینجا  حرف بزنم که فوق العاده مینویسه ولی شاید دوست نداشته باشه که اسمی ازش  بیارم . همین قدر بگم که من گاهی چند بار در روز میرم ببینم مطلب جدیدی مینویسه یا نه.  البته چند تای دیگه هم هست که خیلی خوبند ولی ایشون وافعا عالی هست قلمشون

  فکر کنم نویسنده  باشند. 

این پست رو که شروع کردم به خاطر این بود که در این مورد یک چیزهایی بنویسم ولی من اصلا انشا نوشتنم هیچ وقت خوب نبوده نتونستم خوب حق مطلب رو ا دا کنم و بپزمش که خوش مزه بشه.


قدیما رمان زیاد میخوندم و یک دوره ای دوتا کتاب از یک نویسنده خوندم که خیلی بهم‌چسبید،  علتش این بود که خیلی روون مینوشت  و بخشی از تجربیات توی یکی از قصه ها یک جورایی شبیه زندگی من بود. شایدم من دلم میخواست اون چیزها رو تجربه کنم

کتاب عادت می کنیم رو منظورم هست زندگی توش جریان داشت و هنوز دلم میخواد  بخونمش دوباره

فکر کنم پر فروش هم بودند هر دو

خیلی نوشتم دیگه

بقیه اش رو میگزارم برای فرصت بعدی

آها یکی دیگه هم پیدا کردم دیروز 

راستش به یک دلایلی چند روزی مطلب خوندنی نداشتم رفتم‌کلی گشتم یک پیج مشابه پیدا کردم اونم خوب بود و یک بخشی از قصه هاش اصلا قصه خود من بود نکنه خودم بودم؟

یا شاید اون بارو تو داستانش من بودم

خیلی چرت و پرت گفتم

به نظرتون من نیاز به تراپیست  ندارم؟

خودم فکر می کنم دارم 

قبلا رفتم و کلا از زندگی نا امیدم کرد گفت باید بکوبم از اول بسازم

تا بعد


بعد نوشت : من اول تند مینویسم بعد چک میکنم و کلی غلط در میاد از توش. ویرایش میکنم ولی در نهایت کلی اشتباه املایی انشایی داره کاریش نمیشه کرد با موبایل سخته نوشتن

یاوه

دارم فکر میکنم که چی بنویسم امروز

خیلی جالب نیست ولی واقعا الان با همه فشاری که رو نوشتنم دارم میارم ذهنم نم پس نمیده!

دقت کردم که میگم بعضی هامون وقت و انرژی مون رو سر چیزای بیخود خیلی هدر میدیم و برای کاری یا موردی که اصلا مفید نیست کلی وقت و نیرو میگذاریم ولی برای پیشرفت  مادی و معنوی خودمون آنچنان قدمی بر نمیداریم

مثلا من با توجه به پولی که در میارم به معنای واقعی کلمه دارم بیگاری میکنم ولی توی همین کار کلی الکی انرژی میزارم گاهی برای رضایت دل بقیه و الان که دقیق بهش فکر میکنم برای اینکه واقعا ترس تغییر و کار جدید و دنبال کار جدید گشتن دارم

یعنی میخوام بگم با این همه وقت بیخودی که دارم تلف میکنم میتونم یک آموزش جدید ببینم مثلا که بتونم از این بیگاری کردن خودم رو برهانم. حالا چرا اینکارو نمبکنم بگمونم از تنبلی باشه

مشمول ذمه هستید اگر فکر دیگری کنید حتما از تنبلی است

شاید هم خودم رو زیاد دست بالا میگیرم و از نتوانستن است

عمری است که با خودم میگم هر وقت بخوام فلان کار رو انجام  میدم

ولی.  

بازم ولی

دیگه زمان طلایی رروو از دست دادم و بقیه اش خود فریبی است و دیگر هچ

الان منتظر مراجعینم در شغل دوم هستم و پیش خودم فکر میکنم اینا چرا دیر میان. حتما جیزی که من بهشون عرضه میکنم براشون ارزش وقت گذاشتن نداره

خدا داند

از هیچ شروع کردم رسیدم به چرت و پرت گفتن

نتیجه میگیریم وقتی ذهنم خالی است اصلا چه اجباری است به  نوشتن  ، والله با این موهاشون...

بازم ولی باخودم صادق هستم و میدونم که دوست دارم یه جی بنویسم و یک بازخوردی بگیرم و بعدها بیام بخونم یادم بیافته در این زمانها چگونه می اندیشیدم

هرچند چشمون به در سفید گشت

سرنخ

یعنی تمام سر نخ های پدرخواندگی روتون‌میشیه!

هر‌کاری هم‌بکنید واسه من یکی که سفید نمیشید

چرا نمیرید؟


راستی چرا‌من نمیرم‌تو لیست؟!

ای بابا یک کامنتی باز خوردی چیزی!!

اول میخواستم این پست رو بنویسم

اما نمیدونم چرا اونو نوشتم

یعنی تو این جمع من یک یار ندارم؟ که پشتموایسه؟

خیلی عجیبیم

بقول مافیابازا ، ندارده!!

مکاشفه!

خیلی وقت پیش یک فیلمی رو میدیدم که داستانش شبیه  قصه ای بود که قدیما یکی داشت تو وبلاگش تعریف میکرد

البته الان یادنم نیست اول داستان رو خونده بودم یا اول فیلم رو دیده بودم

از همون موقع رفت تو سرم که منم یک اقتباسی بکنم و یک قصه رو شروع کنم چند بار هم‌ امتخان نمودم

اما هر چه تلاش نمودم بیهوده بود 

همیشه به این فکر میکنم چجوریاست که بعضهی اینقدر حرف واسه زدن و مطلب واسه نوشتن دارند.  حتی تو جمعهای دوستانه هم  هرچی سعی میکنم حرف بزنم کم میارم

اینجا هم هرچه دست و پا میزنم مطلبم‌نمیاد

اما گاهی نمیدونم چی میشه یهو چشمه ش باز میشه و کلی نوشته یا گفته میریزه بیرون و اکثرا  بعدها از زدنش  پشیمان میشم

جالبه که گاهی که نوشته های خودمو  میخونم میگهم مگه میشه من اینا رو نوشته باشم

فکر میکنم یکی پسورد من رو داره و  گاهی میاد  جای من مینویسه

میشه؟ یعنی ممکنه؟

حالا مثلا خیلی سعی کردما

دیدید چقدر راحت پذیرفتیم اصلا صدای کسی هم در نیامد انگار

همیشه تو ذهنم  ماجرای قورباغه و ابجوش میاد.

یعنی اینقدر ما رو خوب میشناسن که تمام حرکاتمون رو  و پیش بینیم مون میکنن و از قبل خلع سلاح هستیم

گاهی فکر میکنم حتی حرکتهای خود جوشمون رو هم اونا برنامه ریزی میکنند از بس که همه چی در نهایت به نفعشون تمام میشه


خیلی غر زدم واسه امروز بسه دیگه