گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

مکاشفه!

خیلی وقت پیش یک فیلمی رو میدیدم که داستانش شبیه  قصه ای بود که قدیما یکی داشت تو وبلاگش تعریف میکرد

البته الان یادنم نیست اول داستان رو خونده بودم یا اول فیلم رو دیده بودم

از همون موقع رفت تو سرم که منم یک اقتباسی بکنم و یک قصه رو شروع کنم چند بار هم‌ امتخان نمودم

اما هر چه تلاش نمودم بیهوده بود 

همیشه به این فکر میکنم چجوریاست که بعضهی اینقدر حرف واسه زدن و مطلب واسه نوشتن دارند.  حتی تو جمعهای دوستانه هم  هرچی سعی میکنم حرف بزنم کم میارم

اینجا هم هرچه دست و پا میزنم مطلبم‌نمیاد

اما گاهی نمیدونم چی میشه یهو چشمه ش باز میشه و کلی نوشته یا گفته میریزه بیرون و اکثرا  بعدها از زدنش  پشیمان میشم

جالبه که گاهی که نوشته های خودمو  میخونم میگهم مگه میشه من اینا رو نوشته باشم

فکر میکنم یکی پسورد من رو داره و  گاهی میاد  جای من مینویسه

میشه؟ یعنی ممکنه؟

حالا مثلا خیلی سعی کردما

دیدید چقدر راحت پذیرفتیم اصلا صدای کسی هم در نیامد انگار

همیشه تو ذهنم  ماجرای قورباغه و ابجوش میاد.

یعنی اینقدر ما رو خوب میشناسن که تمام حرکاتمون رو  و پیش بینیم مون میکنن و از قبل خلع سلاح هستیم

گاهی فکر میکنم حتی حرکتهای خود جوشمون رو هم اونا برنامه ریزی میکنند از بس که همه چی در نهایت به نفعشون تمام میشه


خیلی غر زدم واسه امروز بسه دیگه





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد