گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

اتمسفریک

آخه چرا این قدر مردم جو گیری داریم ما !

آی جو میگیرتمون آی ی ی !

بازنگری

بعد از اون همه سال 

بعد از اون همه اتفاقات رنگارنگ  

اون همه زشتی ٬  زیبایی

نمی دونم چرا از ته دل هیچ وقت خوشحال نبوده و نیست  

تو زندگی پیشرفتای زیادی کرده اما جای یک چیز انگار همیشه خالیه! 

نمیدونه اون چیه ٬ واقعا٬  اما نبودش رو با تمام وجود احساس میکنه...

 

تلاش زیادی کرد تا به خونوادش و دوستاش که زمانی به سختی زندگی می کردند٬ کمک کند٬ اما انگار اونا زرنگتر بودند و حالا احساس میکنه که خیلی از اونا دور شده و حتی به کمکشون احتیاج داره... 

 

 

چرا با خودش دونسته این کار رو کرده؟!   

خوب وقتی میدونی کاری عاقبت خوشی نداره .... نباید پی اش رو بگیری و ادامه اش بدی! 

 

از اون طرف کارای مهمتری رو که ضرورتش جلو چشمت بود و هست ٬ رها کردی! 

 

وقتی داره به این حرفا و موضوعات فکر می کنه کلمات زیادی هستند که دنیایی خاطره پشتشون هست.... خیلی شگفت انگیزه این حافظه ی لعنتی 

 

روزمره گی

دانشنمدان متعقدند که مغز آدما فقط به اول و آخر کملات توجه مکینه برای هیمنه که تو تونستی این رو بخونی..........  

با دقت بخوانید!!

شگفتا روزگاری داشتیم!

....  

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!

کاروان های فرومانده خواب از چشمت بیرون کن! 

باز کن پنجره را !

تو اگر باز کنی پنجره را ،

من نشان خواهم داد ،

به تو زیبایی را. 

... 

 

زمانی تمام ذهن من رو شعرهای حمید مصدق پر کرده بود! 

نمیدانم بگویم یادش به خیر؟! نه خیر؟! باز نمیدانم الان بهتر است یا بدتر، 

اما احساس دلتنگی عجیبی دارم!

زمستان است!

تنها آخرین شب پاییز یلدا نیست، 

تمام شبهای بی تو بودن یلداست!