گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

شگفتا روزگاری داشتیم!

....  

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!

کاروان های فرومانده خواب از چشمت بیرون کن! 

باز کن پنجره را !

تو اگر باز کنی پنجره را ،

من نشان خواهم داد ،

به تو زیبایی را. 

... 

 

زمانی تمام ذهن من رو شعرهای حمید مصدق پر کرده بود! 

نمیدانم بگویم یادش به خیر؟! نه خیر؟! باز نمیدانم الان بهتر است یا بدتر، 

اما احساس دلتنگی عجیبی دارم!

نظرات 2 + ارسال نظر
الف.کاف سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 13:15

چرا بخیر نباشه؟
اونم دورانی بوده برای خودش

من هیچ‌وقت نتونستم شعر حفظ مکنم درست و حسابی!
یعنی ممکن بود بارها یه شعر رو بخونم‌ها، اما هیچ‌وقت حفظ نمی‌شدمش!
البته حافظه‌ام بد نیست، گاهی یه چزایی حتی از سه سالگی‌ام می‌گم که خانواده شاخ در میاره من اینا رو چطوری یادمه! اما نمی‌دونم چرا حافظه‌ی شعری ندارم! مضمونش یادم می‌مونه اما اون ترکیب شعری‌اش رو نمی‌تونم به این سادگی‌ها بخاطر بسپرم! مگه اینکه چی بشه!!

خللاصه اینکه بگید یادش بخیر ... حیف نیست این توانایی‌تون رو با خیر بودن یاد نکنید؟!

منظورم این نبود که از حفظ بودم٬ منم تو حفظ کردن مشکل دارم ٬ بسیار!

شعراشو اما زیاد می خوندم و باهاش همزاد پنداری میکرم

نه نمی خوام دوباره به اون روزا برگردم... هر چند

راستی من یادم رفت تشکر کنم ممنون به خاطر پاسخهای عالی تون!
البته تو اون یکی هم باید میگفتم یادم رفت
این واسه همشه!! ؛-)

الف.کاف چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:13


عالی نبود ها!
پرحرفی بود!!

نفرمایید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد