گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

نیو فایندینگ

الان یهو یک چیزی تو ذهنم جرقه زد

داشتم یک کامنتی مینوشتم 

فکر کردم چرا ما اینجوری هستیم؟!

همیشه در حسرتیم، و دایم برای حسرتهامون ازدحام میکنیم و تو صف میریم

انگار بدون اینکه بفهمیم ، این وضعیت رو بهمون آموزش داده باشند  و یک حالت گوسفند وار پرورش یافتیم

از طرفی هم مثل اون قورباغه معروف آروم آروم میپزنمون و در آخر نمی فهمیم که داریم میپزیم و تلاشی برای رهایی نمیکنیم

آیا متوجه نیستیم که قدیمیاشونم که بمیرند دارند جانشینان بدتر از خودشون پرورش میدن و میارند سر کار؟؟

دگمها غیر قابل تغییرند. روانشناسی این رو  میگه

بنگر

من همیشه وقتایی که بیرون هستم به آدمها نگاه میکنم، مخصوصا مواقعی که توی پارک هستم یا توی ترمینال یا فرودگاه، یک جورایی انگار مطالعه میکنم  رفتار آدما رو، جالبه برام   که اینقدر آدمها با هم متفاوت هستند در عین حال که به هم شبیه هستند

همین طور هم دوست دارم وبلاگهای بقیه رو بخونم ، بفهمم توی کله بقیه چی میگذره! مثل همون نگاه کردن میمونه، هرچند نسل وبلاگنویسا دیگه داره منقرض میشه، شایدم شده باشه!  ولی همین تعداد اندک باقیمانده هم  توی دنیاهای بسیار متفاوتی سیر میکنند ، یک چیزهایی برای بعضی مهم هست  که بسی مایه تعجبه!!! همه مان یک جورایی سر در گریبان هستیم انگار! هی به در و دیوار میزنیم بلکه اوضاع به سامان شود، ولی  به جاش بیشتر زخم و زیلی میشویم!!

میخواستم یک تکه شعری هم بنویسم از شاعر عزیزی و لی یادم آمد دوستی میگفت تو چرا همیشه توی نوشته هات به جای حرفای خودت هی شعر مینویسی! واسه همین الان پشیمون شدم!

تا باد چنین نباد

وقت بیشتری نیاز دارم

دارم سعی میکنم بنویسم

امروز یک روز معمولی بود، مدتهاست طبق برنامه نمیتونم پیش برم. خیلی کارهام رو نمیرسم انجام بدم. زیاد خسته میشم و بیشتر وقت آزادم رو در حال مراقبت هستم. دوست دارم یک چیز جدید بخونم یا یاد بگیرم اما وافعا وقتش جور نمیشه

همیشه به اونایی که زیاد مطالعه میکنند غبطه میخورم. کاش  به جای خوابیدن میشد کار مفیدتری کرد