گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

بازنگری

بعد از اون همه سال 

بعد از اون همه اتفاقات رنگارنگ  

اون همه زشتی ٬  زیبایی

نمی دونم چرا از ته دل هیچ وقت خوشحال نبوده و نیست  

تو زندگی پیشرفتای زیادی کرده اما جای یک چیز انگار همیشه خالیه! 

نمیدونه اون چیه ٬ واقعا٬  اما نبودش رو با تمام وجود احساس میکنه...

 

تلاش زیادی کرد تا به خونوادش و دوستاش که زمانی به سختی زندگی می کردند٬ کمک کند٬ اما انگار اونا زرنگتر بودند و حالا احساس میکنه که خیلی از اونا دور شده و حتی به کمکشون احتیاج داره... 

 

 

چرا با خودش دونسته این کار رو کرده؟!   

خوب وقتی میدونی کاری عاقبت خوشی نداره .... نباید پی اش رو بگیری و ادامه اش بدی! 

 

از اون طرف کارای مهمتری رو که ضرورتش جلو چشمت بود و هست ٬ رها کردی! 

 

وقتی داره به این حرفا و موضوعات فکر می کنه کلمات زیادی هستند که دنیایی خاطره پشتشون هست.... خیلی شگفت انگیزه این حافظه ی لعنتی 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
افسانه جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 http://gtale.blogsky.com

سلام
اماچرا ما به عاقبت کار خود فکر نمی کنیم ؟زمانی به فکر می افتیم که دیگر دیر شده

چون آینده نگری آموزش داده نشده به نظرم!!

اینجا هیچ جا نیست! چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 20:22 http://www.hichja.com

من هم یه زمانی کار ضروری که جلوی چشمم بود رو رها کردم و ضرر کردم. هنوزشم کله ام خرابه و یک کلام دست خودم نیس خو. چه میشه کرد؟ بدشانسی هم هست بعضیا هلوپی تو موقعیت خوب قرار میگیرن ولی نوبت ما که رسید همه چیزمون رفت ... رفتم به یه زمانایی ها. :دی

دقیقا شانس خیلی نقش داره
من که فکر میکنم بد شانستر از من موجود نمیباشد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد