باران
باران
یاد یک شعری میافتم که .....
کلا من عاشق اون شاعری هستمکه خودممیدونم
احتمالا چند بار تا حالا من از شعرهاش اینجا نوشتم.
یک دوستی دارم که در مورد اینجا بهش نگفتم. نمیخوام اینجا رو بخونه وگرنه مجبور میشم خود سانسوری کنم
ولی اگر تصادفی اینجا رو بخونه حتما متوجه میشه که ایجا خونه کی ست؟
این روزها خیلی نا امید کننده شده شرایط. دو قطبی عجیبی هم از درون خودم و هم از بیرون شکلگرفته. شرایط همبه سرعت در حال عادی شدن پیش میره چشن انداز آینده بسیار خراب. راه گریزی هم ندارم
مهاجرت باید
آدم حتی جرات نمیکنه چیزی بنویسه. به قول یکی از وبلاگیها باید چیزی بنویسیم که بتونیم جوابگو باشیم وگر نه متهممیشویم به تشویش ....
آخر کی اینجا رو میخونه
وبلاگها شبیه خونه های عنکبوت گرفته شده اند . فقط گاهی صاحبانش که ترکش کردند سری میزنتد. البته مدیاهای دیگه جاش رو گرفته قطعا و اون مدیا های امن متاسفانه کار باهاشون به دلایلی که میدونید سخت شده
سعی کردم زیاد بنویسم. برای خودم در آینده مینویسم وگرنه حرفی برای بقیه متاسفانه ندارم
امرو ز به یکی گفتمآدم باید با قابلیتهای خودش پیش بره و دنبال جلو زدن زورکی نباشه. یعنی قابلیت من همین بوده؟ هیچ وقت سعی نکردم با تقلب از کسی جلو بزنم حتی تو رانندگی
اینروزا به این فکر میکنم اونایی که با تقلب به زور از همه ما جلو زدند باعث شدند وضع امروز ما اینطوری باشه و ما هم ساکت موندیم
گناه ما کم نیست
فقط هممختص الان نیست تو کل تاریخ تا بوده همین بوده گناه آدمهایی که ساکت بودند و از ترس یا بیخیالی کنج عزلت گزیدند ظلم رو پذیرفتند کم نیست