گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

تنها!

دریغ از یک دوست؟!

بازنگری

بعد از اون همه سال 

بعد از اون همه اتفاقات رنگارنگ  

اون همه زشتی ٬  زیبایی

نمی دونم چرا از ته دل هیچ وقت خوشحال نبوده و نیست  

تو زندگی پیشرفتای زیادی کرده اما جای یک چیز انگار همیشه خالیه! 

نمیدونه اون چیه ٬ واقعا٬  اما نبودش رو با تمام وجود احساس میکنه...

 

تلاش زیادی کرد تا به خونوادش و دوستاش که زمانی به سختی زندگی می کردند٬ کمک کند٬ اما انگار اونا زرنگتر بودند و حالا احساس میکنه که خیلی از اونا دور شده و حتی به کمکشون احتیاج داره... 

 

 

چرا با خودش دونسته این کار رو کرده؟!   

خوب وقتی میدونی کاری عاقبت خوشی نداره .... نباید پی اش رو بگیری و ادامه اش بدی! 

 

از اون طرف کارای مهمتری رو که ضرورتش جلو چشمت بود و هست ٬ رها کردی! 

 

وقتی داره به این حرفا و موضوعات فکر می کنه کلمات زیادی هستند که دنیایی خاطره پشتشون هست.... خیلی شگفت انگیزه این حافظه ی لعنتی 

 

سرگشته

عصبانی است

دلیلش کارهایش را نمی فهمد!! 

اگر مشکل جدی است چرا به حرفش گوش نمیدهد و پی چاره اش نمیرود؟ 

مدام می گوید راه چاره ندارد!  

شاید هم برای سوزاندن دلش این حرفها را میزند! 

کی میداند؟ 

 

باید فلش بک بزنیم تا بفهمیم جریان چیست، اما الان وقت ندارم!

تصمیم گرفته  در دانشگاه، رشته مورد علاقه اش درس بخواند. آخر همین امسال بدون کنکور هر رشته کارشناسی پیوسته بخواهی میتوانی بروی. البته در دانشگاه آزاد فعلا. فقط کافی است مشکل سربازی نداشته باشی!! و همچنین مشکل مالی!!

درود 

 دیر زمانی است که میخواهم دنباله ماجرایش را بنگارم. ولی به خاطر بیماری مزمن خود سانسوری دشوار است. 

  وادار به جابجایی شدم. اینک امیدوارم که بتوانم ....

 

یادآوری کنم آنچه گذشت بر او 

 

جوانکی خام اهل دهکده ای نا آشنا و دور از دسترس و دور از هیاهو، هوای تغییر به سرش زد و قدم در راه بی بازگشت نهاد. 

راهی شهری شلوغ و پر دوز و کلک شد. فریب زرق و برق خورده بود.

مشغول کاری سخت و در فکر آموختن بود. دوستانی پیدا کرد. عاشق شد و فارق شد و ... سعی کرد سری در سرها درآورد. 

 

"عشقهایی کز پی رنگی بود          عشق نبود عاقبت ننگی بود"  

 

زمانی که داشت سرزمین مادریش راترک میکرد فکرش را هم نمی کرد که چنین شود. آرزوها در سر داشت. در گذر زمان فهمید که باید آرزوهایش را تغییر دهد.  

 

روزگار سختی است. اینقدر از این و آن دروغ شنیده است که حتی به حرفهای خودش هم باور ندارد

...