گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

گریزان

خیال خام در سر می پرورانم....

درود 

 دیر زمانی است که میخواهم دنباله ماجرایش را بنگارم. ولی به خاطر بیماری مزمن خود سانسوری دشوار است. 

  وادار به جابجایی شدم. اینک امیدوارم که بتوانم ....

 

یادآوری کنم آنچه گذشت بر او 

 

جوانکی خام اهل دهکده ای نا آشنا و دور از دسترس و دور از هیاهو، هوای تغییر به سرش زد و قدم در راه بی بازگشت نهاد. 

راهی شهری شلوغ و پر دوز و کلک شد. فریب زرق و برق خورده بود.

مشغول کاری سخت و در فکر آموختن بود. دوستانی پیدا کرد. عاشق شد و فارق شد و ... سعی کرد سری در سرها درآورد. 

 

"عشقهایی کز پی رنگی بود          عشق نبود عاقبت ننگی بود"  

 

زمانی که داشت سرزمین مادریش راترک میکرد فکرش را هم نمی کرد که چنین شود. آرزوها در سر داشت. در گذر زمان فهمید که باید آرزوهایش را تغییر دهد.  

 

روزگار سختی است. اینقدر از این و آن دروغ شنیده است که حتی به حرفهای خودش هم باور ندارد

...